۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

خاطره‌ای از بی‌گناهی که اعدام شد


حمید جوان ۲۰ سالهٔ لاغراندام و ریزجسته‌ای بود که از یکی از شهرهای مازندران به تهران آمده بود تا با مسافرکشی زندگی جدیدی برای خود آغاز کند. هنوز مدت زیادی از آمدن وی به تهران و کار جدیدش نگذشته بود که در یک تصادف رانندگی موجبات مرگ یک انسان را فراهم می‌کند.


دادگاه وی را به پرداخت یک دیه کامل و دو سال زندان محکوم می‌کند و حمید را در بدو ورود به بند جوانان زندان رجای شهر کرج می‌برند. در زمانی که حمید مشغول سپری کردن محکومیت خود بود زندان‌بانان از داخل سلولی که وی به همراه ۳ زندانی دیگر در آن بسر می‌برد، حدود ۵۰ گرم هروئین پیدا می‌کنند. حمید در‌‌‌نهایت مسئولیت کیفری مواد کشف شده را قبول کرد و به قول زندانیان «جرم را گردن گرفت».

سال ۱۳۸۰؛ زمانی که من حمید را در زندان رجایی شهر برای اولین بار دیدم ۲۷ ساله بود و حکم اعدامش در دیوان عالی کشور به تایید رسیده بود. حمید در اولین دیالوگ‌هایمان به من گفت: «به‌دلیل رفاقتش با صاحب اصلی مواد، جرم را گردن گرفته است.» اما زندانیان دیگر پشت سرش می‌گفتند: «هم سلولی حمید که صاحب اصلی هروئین کشف شده بود، زندانی خطرناک و قلدری بود و با تهدید حمید را وادار به گردن گرفتن جرم کشف شده کرده است.» با همه این احوال تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که مواد مال هرکس که بود و انگیزه حمید از گردن گرفتنش هرچه بود؛ مال حمید نبود. وی نه اهل مصرف مواد بود و نه ریسک‌پذیری و به قول زندانیان عرضه دست گرفتن و خرید و فروش مواد را داشت.

حمید اهل مطالعه بود، البته نه هر کتابی. ۱۱ جلد کتاب «تعلیمات دون خوان» را سال‌ها بود که می‌خواند و بعد از فوتبال و قلاب‌دوزی تنها سرگرمی حمید خواندن و دوباره خواندن و عمل کردن به این چند جلد کتاب بود. وی عاشق عرفان سرخپوستی شده بود و تمرینات کتاب را با دقت هرچه تمام‌تر انجام می‌داد. همین موضوع هم باعث شد من و حمید به یکدیگر بسیار نزدیک شویم و غالب زمان باهم بودنمان را در مورد عرفان سرخپوستی و مقایسه آن با عرفان‌های شرقی صحبت کنیم.

حدود ۶ ماه از آشنایی و هم‌صحبتی هر روزه من و حمید و حدود ۲ ماه از هم اتاقیمان گذشته بود که وی را به همراه یک زندانی دیگر برای اعزام به بهداری صدا کردند. حمید و زندانی دیگر پایشان به نگهبانی که می‌رسد دستبند و پابند می‌شوند. حمید با خواهش و تمنا، افسر نگهبان که مرد خوش خلقی بود را راضی می‌کند که یکی از زندان‌بانان پیغامش را بصورت شفاهی به من برساند.

پیغامی که زندان‌بان، صبح فردا قبل از پایان شیفت‌اش به من رساند این بود: «حمید قبل از رفتن گفت: مراقب کتاب‌هایم باش. روسری را بدست مادرم برسان.»

منظور حمید از روسری، آخرین کار قلاب دوزیش بود که تقریبا به اتمام رسانده بود و همیشه می‌گفت، می‌خواهد به مادرش هدیه دهد ولی هنوز هم که ۱۳ سال از این ماجرا گذشته متوجه نشدم منظور دقیق‌اش از اینکه مراقب کتاب‌ها باش چه بود.

شماره مادر حمید را داشتم. آن موقع در رجایی‌شهر ما هر دوماه یک بار اجازه استفاده از تلفن را پیدا می‌کردیم. برای همین نمی‌توانستم خودم به مادر حمید زنگ بزنم. شماره وی را در ملاقات به مادرم دادم و روسری امانتی را نیز به‌دست مادرم رساندم تا به مادر حمید برساند.

گذشته از سادگی بیش از حد حمید که کنار آمدن با اعدامش را سخت‌تر می‌کرد، فکر کردن به این موضوع که وی بی‌گناه بالای چوبه دار رفت دیدگاه من را به تمام مزخرفاتی که قدیمی‌ها گفته‌اند، عوض کرد؛ و در ‌‌نهایت از طریق مادرم در ملاقات فهمیدم یک هفته پس از اعدام حمید مادرش از غصه این واقعه مرد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر